به نام خدا
نگاه اول
از اتوبوس به آرامی پیاده شدم. دردلم غوغایی بود . دریک جا نمی توانستم به ایستم . با ظاهری آرام ، درونی مضطرب داشتم . تا به آن لحظه اینگونه اضطراب را در خودم احساس نکرده بودم . جلوی درِ ورود به بیت الله الحرام بودیم . ترس تمام وجودم را گرفته بود و نمی دانستم ترس است یا اشتیاق . کاروان هنوز نماز عشاء را نخوانده بود و مشغول خواندن نماز شدند . من دیگر نمی توانستم منتظر بمانم . بزرگترین لحظه ی زندگیم نزدیک بود و می دانستم که دگر بار تکرار نخواهد شد .
بعد از خواندن نماز عشاء کاروان عزم ورود به مسجدالحرام کرد ما از باب الملک الفهد لبیک گویان وارد شدیم . من نمی دانستم سریع راه بروم . شوق و اشتیاق به حدی رسیده بود که قدم هایم به شمارش افتاده بود . افراد کاروان با سرعتی شگرف وارد شدند . جلو و جلو می رفتیم در یک لحظه برق چشمانم درخشید ، وزنی در خود احساس نکردم ، در حایلی میان آسمان و زمین قرار داشتم . حتی توان گذاشتن قدمی نداشتم . آری ، آری من از فاصله ی دور گوشه ی بیت الله را دیده بودم .
دوستانم سفارس فراوان کرده بودند که در آن لحظه فراموششان نکنم و برای آنها دعا کنم من قبل از آن لحظه به یاد داشتم که دعاهای فراوانی دارم که بگویم اما اگر مَنی بود ، آرزویی نیز بود . بوی گل چنان مستم کرده بود که دانم از دست برفت . خودم را فراموش کرده بودم صدایی را نمی شنیدم ،گوشم کَر شده بود . که در آن بهبوهه صدایی آشنا آنچنان مرا صدا می زد که من بیدار شدم . وقتی به خود آمدم ، پدرم را جلوتر دیدم که مرا صدا می زند . ما از کاروان عقب مانده بودیم . در یک نظر کاروان را در جلو خود دیدم که از ما فاصله ی نسبتاً زیادی گرفته بود . پدرم آنچنان مرا صدا می زد که از کاروان عقب نمانیم . به خودم آنقدر زور زدم تا توانستم قدمی به جلو بردارم هنوز پدرم و کاروان نظرشان به بیت الله نیفتاده بود که به یک باره صدای تکبیر بلند شد . آنها نیز برای بار اول نظرشان به جمال خانه ی خدا افتاد .
بیان این لحظه وصف ناپذیر است و از رشته ی کلام بر نمی آید . بیان این لحظه همچون جا دادن بحر در کوزه است . تصوّر نکنید که آن چیزی که که در عکس می بینید کعبه است . وقتی دیدید خواهید فهمیدکه چه فرقی دارد . عکس تصویر است و بیت الله کعبه . نگاه به بیت الله عبادت است .
آرزو می کنم که تمام مسلمین این لحظه را بچشند و مانند من شیرینی کامشان تا ابد در ذهنشان باقی بماند .
الحاج رسول - 1386
وبلاگتان خوب و مفبد بود با تشکر ...